مغزم خودش دست به کار شده برای پاک کردن.
نمیدونم چجوریه که بدون خواست خودم شروع کرده برا خودش ببره و بدوزه.
ولی خب حق داره.
کی میدونه اصلا؟
با دونستنِ این که "همیشه" و "هرگز" کلیشه هایی بیش نیستند،
فقط میخوام تکه های خورد شده ی خودمو بغل کنم و دیگه به هیچکس نشونشون ندم.
بیشتر شبیه پاییزم. بینهایت خسته و فرسوده. ولی هنوز زنده.
چند روز پیش دیدم یکی 12 ساله که تو وبلاگش خاطره مینویسه!!!
خیلی الهام بخش بود:)))))) هرچند برا منی که دست به پاک کردنم خوبه، تا همینجا نوشتنشم معجزه است!!!
ولی خب. میتونم امیدوارم باشم این آخرین بذر وجود و احساسم، همینجور الکی الکی هرس نره.
تو این دوساله باقی مونده خیلی کارا هست.
خوندن کتابای موراکامی. باشگاه و وزن ایده آلم. چند ساعت تدریس. چاپ ترجمه ها.
و مهم تر از همه. سعی به تحمل و آروم بودن در کنار خانواده:))))))
برا منی که از اول دانشگاهمو خوابگاه بودم و رویای هرگز ندیدنشونو داشتم، اینکه مجبورم برگردم خیلی فرساینده بود. و هست.
ولی به ارشد که فکر میکنم آرومتر میشم.
این یه فصل جدید از زندگیه.
آخرین فصل باقی مونده تا ارشد.
باید بهتر ازینا باشه.
پاشو بهار خانوم. یه آبی بزن دست و صورتت و کمتر تو خاطرات دست و پا بزن.
هیچ نجابتی در مرور از دست رفته ها نیست. چه خاطرات از دست رفته. چه آدمها.
درباره این سایت